هادی فرامرزیزن، زندگی، آزادیهین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود/ وارهد از حد جهان بی حد و اندازه شودNov 13, 2022Nov 13, 2022
هادی فرامرزیاین روزهامظفری یکبار گفت، که من خاطراتم را داستان میکنم و گرچه خیلی درست نمیگفت، ولی حال همان کار به ظاهر سهل هم از دستم ساخته نیست. اول اینکه…Feb 1, 2018Feb 1, 2018
هادی فرامرزیدیروز که از خواب بلند شدم اصلا فکر نمیکردم زمان ما را تا کجا میتواند ببرد.Jan 2, 2017Jan 2, 2017
هادی فرامرزینه دیگر امکان ندارد از خانه بیرون بروم.داستان، دو جفت چشم، روزنامه ابتکار، ۶ دی ۹۵Dec 28, 2016Dec 28, 2016
هادی فرامرزینفسِ گرمِ برفیادم نمیآید حتی یکبار باران و برفی آمده باشد و خوشحال نشده باشم. اصولا همه روستاییها این گونهاند. حتی آن تابستانهایی که هنوز بافههای…Dec 17, 2016Dec 17, 2016
هادی فرامرزیتقلا برای زندگیپنجره را تا باز کردم ماشین زد زیر یکی. تا به خودم بیام و مغزم بخواهد بفهمد چه اتفاقی افتاده و باید چکار کنم چند داد و بیداد کردم و دویدم…Dec 15, 2016Dec 15, 2016
هادی فرامرزیرفتن، همیشه رفتنسیزده سالم بود که پدرم به همراه مادر و چندی دیگر از اعضای خانواده راهی کربلا شدند؛ در همان سالی که صدام سقوط کرد و راه کربلا باز شد. قبل از…Dec 3, 20162Dec 3, 20162
هادی فرامرزیپنج سال قبل عمرا فکر نمیکردم که تا امروز اسیر این تختهای فلزی خوابگاه و یا آسایشگاه باشم ولی…Nov 23, 2016Nov 23, 2016