مرگ
تا حالا به ایدهی یک جواب برای همهی سوالها فکر کردید؟ از سوال دربارهی اینکه چرا مردم آب و غذا میخورن تا اینکه چرا یه نفر حاضر میشه به خاطر خدا، کشورش یا خانواده جون خودشو بده یا جون دیگران رو بگیره، چرا کسی باید خودشو برای دانشگاه رفتن تحت فشار بذاره یا سعی کنه بلندترین برج دنیا رو بسازه یا رئیس جمهور آمریکا یا امام و خلیفه بشه؟ اصلا مردم چطوری تصمیم میگیرن چی کار کنن؟
از نظر ارنست بکر، نویسنده کتاب The Denial of Death، جواب تمام این سوال ها بر میگرده به درک این واقعیت که آدم ها نمیخوان بمیرن و نمیخوان باور کنن که قراره بمیرن، همین انکار مرگ سنگ بنای جامعه و فرهنگ بوده و روی تک تک تصمیمهایی که در طول عمرمون میگیریم تاثیر میذاره، ولی چطوری؟
خط فکری بکر به زبان خیلی ساده:
آدم ها تنها حیواناتی هستن که میدونن قراره بالاخره بمیرن و استرس و ترس شدید از مرگ و ناپدید شدن وادارشون میکنه به روش های مختلف واقعیت اینکه قراره بمیرن رو انکار کنن، تفاوت آدم ها و فرهنگ های مختلف برمیگرده به روش متفاوتی که برای این کار انتخاب میکنن که این خودش تحت تاثیر تجربه شخصی و محیط زندگیشون قرار میگیره
روش های انکار مرگ خیلی متنوع هستن ولی به طور کلی سه دسته پاسخ وجود داره. روش اول که سادهترین هست، با اعتقاد به زنده شدن بعد از مرگ واقعیت رو انکار میکنن و ادیان کلاسیک با کلی جزئیات متفاوت همچین چیزی رو وعده میدن، اگر مطابق این دستورالعمل رفتار کنی و خودکشی هم نکنی بعد از مرگ با قدرت (چطوری؟) خدا یا خدایان دوباره زنده میشی و تا ابد جشن و پارتی، اگر خلاف دستورالعمل هم رفتار کنی باز زنده میشی ولی خبری از پارتی نیست، ولی مهم اینه که تا وقتی به خدا اعتقاد داشته باشی زنده شدنت بعد از مرگ تضمینی هست و دیگه نیازی نیست به نابود شدن فکر کنی، تازه اگر یهودی باشی هر کاری که بکنی خدا مجبوره در نهایت دعوتت کنه طبقه بالا
همونطور که میبینید بیشتر ایدههای مربوط به دین و وجود داشتن خدا یا احمقانه هستن یا نژادپرستانه، اینجاست که ایده دوم برای آدمهایی که آی کیو بالاتری دارن ولی همچنان از مرگ میترسن مطرح میشه، اینطوری که با اعتقاد به زنده موندن از طریق جامعه از مرگ فرار میکنن، امیدوارن با انجام دادن فعالیت قهرمانانهای جامعه قانع بشه که یاد و خاطره و آثار این قهرمان ها رو حفظ کنه تا زنده بمونن(چطوری؟)، مثلا با ساختن بزرگترین برج دنیا، یا کشف واکسن کرونا، یا رییس جمهور شدن، یه کاری که اسمتو بیاره توی کتابهای تاریخ یا روی تابلوی خیابون ها
درسته که جامعه ترجیح میده یه کار مفیدی براش بکنی که یادتو زنده نگه داره ولی الزامی نیست این قضیه، اگر مثلا بتونی بیشتر از هیتلر آدم بکشی یا امپراطوری بزرگتر از چنگیزخان بسازی، عمل قهرمانانه بیشتر در مورد اینه که با بقیه فرق داشته باشی، آدم های معمولی، حتی نفرات دوم و سوم، فراموش میشن و فقط نفر اول زنده میمونه
دسته سوم کلا وجود داشتن مساله رو انکار میکنن، مثل ادیان شرق آسیا که اصلا وحشتناک بودن مرگ رو انکار میکنن و تظاهر میکنن که دلشون نمیخواد دوباره زنده بشن بعد از مرگ و همین الان مثلا در آرامش مطلق هستن و استرسی ندارن، از کجا مطئنیم تظاهر میکنن؟ چون کلی شهر و اثر هنری اونجا وجود داره که بالاخره یکی براشون تلاش کرده تا ساخته شدن و هر کدومشون بالاخره کُدی برای خوبی و بدی ساختن، خوبی و بدی معیار صلاحیت آدم ها برای زنده موندن هستن، حتی مجسمه های غول پیکر بودا نشونه بارز این تظاهر هستن، شاید اسم کسی که ساخته ندونی ولی دقیقا برای همین ساخته شده که این اعتقاد رو زنده نگه داره، مادامی که اون مجسمه و جملات قصار وجود دارن میتونن باور کنن کسایی بودن که از مرگ نترسن پس الان هم میشه نترسید ازش
احتمالا الان با خودتون میگید مرگ اونقدرا هم ترسناک نیستا، اگر واقعا اینطوری فکر میکنید معنیش اینه که لایه های دفاعی شخصیت شما توی سرکوب این ترس نسبتا موفق بودن، توی بخش بعدی توضیح میدم این لایه ها چی هستن و چرا دیر یا زود از هم میپاشن، پس وقتی دوباره مرگ برات ترسناک شد این لحظات انکار یادت باشه قبل از اینکه سگ سیاه افسردگی تیکه پارت کنه!
شخصیتی برای فرار از واقعیت
تجربه خردسالی خیلی مهمه، نوزادی که هیچ ایده ای درباره مرگ نداره کم کم باهاش آشنا میشه و برای کنترل استرس لایه های دفاعی برای خودش می سازه که شخصیتشو تشکیل میدن و تفاوت تصمیم هایی که آدمهای مختلف میگیرن برمیگرده به همین شخصیت که بازتاب دهنده محیطی هست که فرد توش رشد کرده، مرگ اینطوری روی رفتارها و تصمیم های ما اثر میذاره
نوزادی که تازه به دنیا اومده رو تصور کنید، جیغ و گریه تنها راه ارتباطش با دنیاست، کلی ترین فرمول های علت و معلولی توی همین سن با همین جیغ و گریه ساخته میشن، بچه جیغ میزنه و سریع پدر ومادرش ظاهر میشن و حتی لازم نیست بهشون بگه غذا میخواد، بغل میخواد یا جاشو خراب کرده، کافیه گریه کنه خود پدر و مادر می فهمن چی نیاز داره، کم کم متوجه میشه یه رابطه مستقیم بین گریه کردنش و رفع نیازهاش وجود داره، انگار با جیغ زدن میتونه دیگران رو کنترل کنه، چند بار هم امتحان میکنه این فرضیه رو، مثلا وقتی نه غذا میخواد نه جاشو خراب کرده چندتا جیغ تمرینی میزنه ببینه کسی میاد یا نه، همین که مادرش رو میبینه میخنده یسسسسس! کار میکنه! مثل خدایی که تمام دنیا رو با جیغ و گریه کنترل میکنه، اولین درجات نارسیسم توی بچه دیده میشه، همین نارسیسم موتور محرکش میشه برای تمرین کردن قدرت روی کنترل دیگران و مستقل شدن از سایر منابع قدرت که به طور خاص پدر و مادرش هستن
تا اینجای کار مشکلی نیست، مشکل زمانی به وجود میاد که بچه بزرگتر میشه، راه میوفته، سر مورچه ها جیغ میزنه ولی ازش اطاعت نمیکنن، یا مادرش به خاطر گریه کردن تنبیهش میکنه، بووووم! دنیایی که براساس اون فرمول ساده علت و معلولی “جیغ بزن تا هرچی میخوای آماده بشه” چیده شده بود دیگه کار نمیکنه!
این موضوع فقط گیج کننده نیست، بچه به مرور زمان میفهمه قدرت مطلق نیست و محدودیت هایی داره، هر اتفاقی که برای بقیه میوفته ممکنه برای خودش هم پیش بیاد، نتیجه این روند رشدی اینه که درگیری ذهنی پیدا میکنه و مجبور میشه رابطه خودش با دنیای اطرافشو از نو تعریف کنه، وضعیتی که بچه حیوانات دیگه تجربه نمیکنن و خیلی ریلکس همون گوسفندی که به دنیا اومدن از دنیا میرن، بدون اینکه درباره مرگ و ناپدید شدن فکر کنن
بذارید یه مثال از تجربه بزنم که مکانیزم دریافت و پردازش اطلاعات رو بهتر متوجه بشید
دقت کردید بچه ها تو سنی که دیگه میتونن تو باغچه و حیاط بازی کنن خیلی به حشرات به خصوص مورچه ها توجه میکنن؟ و یکی از کارهایی که حتما میکنن اینه که با انگشت مورچه رو له میکنن و انقدر انگشتشونو روی زمین میمالن تا مورچه ناپدید بشه، اتفاقی که همین الان افتاد شاید اولین تجربه اون بچه بود که بهش یاد میداد چیزای زنده میتونن ناپدید بشن و این اتفاق برگشت ناپذیره! حتی از غذا خوردن یاد میگیره، وقتی غذا میخوریم یه چیزایی که میتونستیم ببینیم رو ناپدید کردیم، آیا ممکنه خودمون هم خورده بشیم؟ بابا مرغ رو میخوره، امکانش هست که منم بخوره وقتی عصبانی میشه؟ وقتی منو بخوره چی میشم؟ این سوالا برای بچه یکی دو ساله زیادی سخت هستن و میتونن کلی کابوس و استرس براش به وجود بیارن، و دقت کنید که منشا به وجود اومدنشون اتفاق هایی بودن که در طول روز براش پیش اومدن، حالا فکرشو کنید وقتی له کردن مورچه میتونه بچه رو دچار یاس فلسفی کنه دیگه دیدن یه سگ واق واقو یا آخوند چه استرسی بهش وارد میکنه
این تبادل اطلاعات و تجارب هر روزه به مرور تا تقریبا پنج سالگی باعث میشه کودک بفهمه که مرگی هم وجود داره و ترس از نابودی کل سیستم فکریشو تغییر میده، ترسی که انقدر تحملش سخته که نمیتونه باهاش زندگی کنه برای همین باید سرکوبش کنه، پس شروع میکنه به ساختن لایه های دفاعی برای سرکوب کردن این ترس تا بتونه زندگی کنه، چرا میخواد زندگی کنه؟ همون قضیه نارسیسم و علاقه بچه برای کنترل دنیا
چرا ترسشو سرکوب میکنه یا بهتره بگم چرا به ترسیدن با همون شدت ادامه نمیده؟ جوابش تکاملیه، بچه هایی که تونستن ترس رو بذارن کنار با محیط بهتر سازگار شدن و موفق شدن این ویژگی رو به نسل بعد منتقل بکنن و اونهایی که نتونستن سرکوبش کنن از شدت ترس رفتارهایی کردن که میتونید حدس بزنید و باعث شد که اصلا به مرحله تولید مثل نرسن، در اصل سرکوب کردن ترس از مرگ درست مثل قدرت درک مرگ نتیجه تکامل ماست.
سرکوب ترس چطور اتفاق میوفته؟
باید تاکید کنم مکانیزم سرکوب ترس از مرگ خیلی خیلی آهسته و تدریجی ساخته میشه و برای همین شدیدا تحت تاثیر محیطه، هرچی محیط امن تر باشه بچه اعتماد به نفس بیشتری پیدا میکنه و خودشیفتگی بیشتر باعث میشه حس جاودانه و خاص بودن پیدا کنه، در نتیجه این حس خاص بودن و تلاش برای نامبر وان موندن رفتارهای مشخصی از خودش بروز میده، یکی از دلایل رقابت های هابیل قابیلی برادر و خواهر های تقریبا هم سن همینه، خودشیفتگی باعث میشه نتونه کسی که شبیه خودش هست ولی با مدادرنگی های بیشتر یا تعداد بغل های بیشتر از طرف مادر رو تحمل کنه، اون بچه با تمام وجود میخواد نامبر وان باشه و هرچی موفق تر باشه تو این مسیر بهتر میتونه ترس از مرگ رو سرکوب کنه، چرا؟چون، خیلی خیلی ساده بگم، این طوری خاص تر از اونه که مرگ براش مطرح بشه، مرگ برای معمولی هاست
روند رو مرور کنیم:
نوزادی که به دنیا میاد و هیچ ایده ای درباره مرگ نداره تحت شرایطی که همه چی براش فراهم میشه به محض جیغ کشیدن توهم خدا بودن پیدا میکنه و یه رابطه علت معلولی خیلی کلی برای خودش درست میکنه که خیلی زود با افزایش تماسش با محیط و تغییر رفتار خانواده این رابطه زیرسوال میره و کم کم با مفاهیمی مثل قدرت و محدودیت ها و ناپدید شدن و مرگ آشنا میشه که استرس وحشتناکی بهش وارد میکنه ولی با بزرگتر شدن و همین که میبینه تعداد روزهایی که خودش ناپدید نشده داره بیشتر میشه اون خودشیفتگی اولیه کمک میکنه دوباره روابط علت و معلولی جدید و پیچیده تری رو بسازه و همین کنترل بیشتری بهش میده که باز کمک میکنه اون ترس ویرانگر رو راحت تر سرکوب کنه
کم کم با اجتماعی تر شدنش اون ترس محوتر میشه ولی واقعیت اینه که همون فرایند سرکوب ترس بخش عمده شخصیت بچه رو ساخته و اینطوری غیرمستقیم روی واکنش ها و تصمیم هاش تاثیر میذاره
برای همینه که بیشتر بچه ها تو سن پنج تا ده سالگی یا بیشتر خیلی روحیه مثبت و شخصیت نسبتا با ثباتی دارن و خبری از استرس نیست و اگر خلاف این موضوع برای کسی صادق باشه معنیش اینه که اون فرایند تشکیل لایه های دفاعی برای سرکوب ترس توی دوران خردسالی کامل نشده به دلیل شوک های مختلف و بیش از حد تحملش، شوکی مثل دیدن دعوای پدر و مادر یا همون سگ واق واقو و آخوند
و جالب اینجاست که دوباره تو سن نوجوانی که تماس با محیط بیشتر میشه اون حس خاص بودن دوباره کم رنگ میشه و وقتی میبینه دنیا اونقدرا هم که انتظار داشت منطقی نیست ساختار علت و معلولی ذهنش دوباره به هم می ریزه، دیگه از این به بعد متناسب با رفتاری که از محیط مشاهده میکنید مدام دوره های بروز ترس و سرکوب ترس رو تجربه می کنید، لحظاتی که همه چیز بی معنی میشه و یه مدت بعد با دو تا موفقیت برمیگردی روی ریل خاص بودن تا تجربه بعدی در برخورد با دنیای واقعی خشن و بی منطق و غیرمنصفانه ی پر از آخوند، لایه های دفاعی شخصیت مدام آسیب می بینن و ترمیم میشن
این لایه های دفاعی چی هستن؟ چهار لایه دفاعی وجود داره که کیفیت و تنوع موضوعی هر لایه برای هر فرد متفاوته
لایه کلیشه: ارتباط گرفتن با دیگران بدون اینکه اطلاعاتی در مورد خودتون یا چرایی کارهاتون نیاز باشه، همین حرفهای کلیشه ای که هوا چقدر خوبه و دلار چقدر گرون شده، این لایه حین فرایند اجتماعی شدن بچه شکل میگیره، بچه هایی که کمتر حرف میزنن و خجالتی هستن لایه کلیشه ضعیف تر و آسیب پذیری دارن، این لایه باعث میشه کارهای روزمره مثل غذا سفارش دادن و خوردن یه بحران فلسفی در حد غذا خوردن دوران خردسالی به وجود نیاره، غذا خوردن تبدیل بشه به فقط غذا خوردن، نه ناپدید کردن چیزهایی که یه زمانی زنده بودن و تصور خودمون در حال خورده شدن
لایه بازی: مردم یه سری عقاید مشخص و ثابتی در مورد خودشون و عملکرد جهان اطرافشون دارن، مثل اعتقادات مذهبی یا علت شکست خوردن پرسپولیس، چیزی که بیشتر از توصیف باشه و دلیل و نظر شخصی هم باهاش مخلوط شده باشه، طرف شروع میکنه درباره ی خودش اطلاعات دادن که بفهمی این ادمیه که فکر میکنه صدقه هفتاد نوع بلا رو دفع میکنه و بازی سیاسی بوده و اینا همش کار خودشونه، تجربیات شخصیشون که به صورت قطعات پیش ساخته اماده پرتاب کردن سمت دیگرانه، به هیچکس نمیشه اعتماد کرد! من یه پراید داشتم که مفت فروختم! آخوندا نباشن کی حکومت کنه؟ این آخری احتمالا از بچگی آخوند زیاد دیده که دلیلش رو میتونید حدس بزنید
آدم ها با هم بازی میکنن، اطلاعات شخصی شون رو تبادل میکنن تا توجه همدیگه رو جلب کنن یا همدیگه را قانع کنن برای همکاری، این اطلاعات معمولا یه متن تکرار شونده و شدیدا قطبیه، ادم باهوش در برابر ادمهای خنگ تعریف میشه همونطور که کارگر سختکوش در مقابل جوون بی کار، طرف سعی میکنه خودش رو به صورت مجموعه ای از مثلا ده تا ویژگی ثابت تعریف کنه در مقابل ده تا ویژگی که نداره و نداشتن اون ویژگی ها براش به اندازه داشتن خصوصیات دیگه مهمه، مهندس تو این کار پات به هر حال خیس میشه ولی تک خور نیستم، به جمهوری اعتقاد دارم ولی از این مارکسیست ها نیستم
بیشتر کسایی که برای بهتر شدن روابط اجتماعی میرن پیش مشاور در اصل میخوان این دو تا لایه رو ترمیم کنن، یاد بگیرن بهتر بازی کنن با دیگران، طوری که بازی ادامه پیدا کنه
لایه بن بست: هرچی میریم پایین تر توضیح دادن لایه ها سخت تر میشه، یه مثال تاریخی میزنم برای این لایه، کی قاره آمریکا رو کشف کرد؟ کریستوف کلمب، چرا دیگران (البته بجز ادعایی که در مورد وایکینگ ها میشه) قاره به این بزرگی رو کشف نکردن؟ چون فکر میکردن اگر مسیرشون توی دریا رو ادامه بدن میرسن به لبه ی دنیا و میوفتن پایین و میمیرن :)))
نکته ای که میخوام بگم در مورد خود کریستوف کلمب و باهوش بودنش نیست، درباره ی بن بستی هست که دیگران توش بودن و نمی تونستن به سمت آمریکا حرکت کنن، لایه بن بست جایی هست که مرز دانش و اعتقادات شما رو تشکیل میده و نمیتونید پاتونو ازش فراتر بذارید، حتی نزدیک شدن به اون مرز هم استرسی به شما میده که ملوانای کودن همراه کریستوف کلمب تجربه کردن، ترس از فراتر رفتن از دنیای شناخته شده و مُردن، که نتیجه ش گیر افتادن تو گذشته و اصرار به بازی کردن با قوانینی هست که احتمالا تغییر کردن، چون اگر تغییری رخ نداده بود اصلا این لایه فعال نمی شد
به خودتون میگید من همچین ادمی نیستم که فلان کارو بکنم، رشوه بگیرم یا با یه ادم عصبانی برم ته دنیا، در نتیجه همونجا متوقف میشید و کاری که برخلاف تعریف خودتون از خودتون هست انجام نمیدید، نمی تونید، ولی اگر لحظه ای برسه که این کارو بکنید دیگه خودتون نیستید عوض شدید، تبدیل به یه ادم جدید میشید، لایه بن بست از بین رفته
لایه مرگ: عمیق ترین لایه شخصیت که خودش دو قسمت داره، انفجار به درون (Implosion) و انفجار به بیرون (Explosion). وارد شدن به دنیای ناشناخته اصلا چیز جالبی نیست، مخصوصا که مجبور شده باشی. وارد شدن به لایه مرگ یعنی زیر سوال رفتن بیشتر دلایلی که استفاده میکردیم تا کارهامونو برای خودمون توجیه کنیم، این کارو میکنم به خاطر خانواده، تمام سختی ها رو تحمل میکنم به خاطر خانواده، حالا تمام اعضای خانواده تو زلزله مُردن، دیگه چه دلیلی داری؟ فکر کنم میتونید حدس بزنید چرا انفجار به درون ترجمه کردم، واقعیت جدیدی که اتفاق افتاده یا کشف شده ساختار شخصیت شما رو مثل یه ساختمون منفجر میکنه و توی خودش فرو میره ولی این نصف داستانه
نصف دیگه داستان در مورد بیرونه، ناراحت بودن تو محیطی که از ناراحت بودن حمایت نمیکنه آسون نیست، دردناکه و دیر یا زود یه انفجار دیگه رخ میده، این دفعه با پرت کردن قید های شخصیتی به بیرون، واقعیت شخصیت شما رو کشته و الان که دیگه قیدی ندارید تازه متوجه میشید اون قید ها فقط محدودتون نمی کردن، اون قید ها شما رو نگه میداشتن، الان ناپایدارتر از هر زمانی هستید
وقتی خاص نیستی
یه شوک با زاویه و شدت مناسب کافیه تا بیشتر لایه های دفاعی که کمک میکردن ترس از مرگ رو سرکوب کنی از دست بدی، وقتی دنیا جلوی چشمت منطق سابق رو نداره و همه چیز بی نظمه و هرچیزی ممکنه، ممکن با بار منفی، فکر میکنی دیگه کنترلی روی دنیا نداری و در نتیجه هر اتفاقی ممکنه برات بیوفته، همونطور که برای دیگران اتفاق میوفتاد، این لحظه همون لحظه ای هست که متوجه میشی خاص نیستی
از این لحظه به بعد سناریوهای مختلفی برای آدمهای متفاوت توی محیط های مختلف وجود داره ولی همشون یه نقطه مشترک دارن که یکی از بزرگترین تفاوت های تجربه بزرگسالی با خردسالی هست: پررنگ شدن دوگانگی فیزیکی-سمبلیک انسان
توی یکی دو سالگی شما فقط خودتونید، همین، ولی توی ۱۴–۱۵ سالگی انقدر حافظه دارید که یادتون باشه این شکلی نبودید و مدام دارید بیشتر تغییر می کنید، از یه طرف خودتون (Self) وجود داره که همیشه خودتون بودید و ماهیت سمبلیک و غیرفیزیکی داره، از طرفی بدن (Body) شماست که مدام داره تغییر میکنه و خبر بد اینجاست که کم کم حس میکنید داره هر روز ضعیف تر میشه و میره به سمت مُردن
دوگانگی اینجا خودش رو نشون میده، خود سمبلیک که میتونه تا ابد زنده بمونه ولی گیر افتاده توی بدنی که به وضوح داره میره سمت مرگ و نابودی، ترس از مرگ حالا پیچیده تر میشه، بخشی از شما از آرزوها و خواسته هایی که توی عمر بی نهایت شدنی هستن تشکیل شده، میتونید هرچی که میخواید باشید، ولی بخش دیگه فقط درباره محدودیت ها و ناممکن بودنه، یه پارادوکس وجودی شدید که اگر مثل ترس از مرگ سرکوب نشه میتونه یه نفرو تا جایی ببره که دیگران بهش بگن روانی و دیوانه
پارادوکس وجودی تقابل بین ممکن بودن و ناممکن بودنه، کسی که خودش رو مطلقا یه موجود فیزیکی و محدود ببینه دچار افسردگی میشه و کسی که خودش رو مطلقا یه موجود فناناپذیر مثل روح ببینه مبتلا به شیزوفرنی هست، نمی تونه محدودیت و جسم خودشو تحمل کنه، بیشتر آدم ها یه چیزی بین این طیف ممکن-ناممکن هستن
وحشت ناشی از این پارادوکس چطوری سرکوب میشه؟ درست مثل مرگ، با انکارش، ما میدونیم که میمیریم، یعنی بخش فیزیکی ما از بین میره، ولی با شیوه های مختلف سعی میکنیم نابود شدن بخش سمبلیک رو انکار کنیم، حالا میخواد به صورت دوباره زنده شدن با اعتقاد پیدا کردن به روح و دنیای بعد از مرگ باشه یا زنده موندن یاد شما توی خانواده و جامعه به خاطر کارهایی که کردید، میتونیم از خداهای موجود در بازار استفاده کنیم یا برای خودمون یه جور خدای دست ساز خونگی درست کنیم یا حتی ممکنه سعی کنیم خودمون تبدیل بشیم به خدا، چیزی که جامعه بهش میگه قهرمان، اینطوری حتی با وجود مُردن زنده باقی می مونیم و دیگه دلیلی برای ترسیدن نیست
بسته به شدت ترس و اینکه چه روشی رو برای انکار مرگ انتخاب کردی توی همون مسیر تلاش میکنی، اگر میخوای باور کنی که دنیای بعد از مرگی وجود داره میتونی دفترچه راهنمای ادیان کلاسیک رو باز کنی و زندگی خودتو براساس معیارهایی که بهشت رو گارانتی میکنه بسازی، که به عنوان یه ایرانی میتونم گارانتی کنم همچین مسیری منجر میشه به ساختن یه جهنم توی این دنیا، چون برمبنای واقعیت های دنیا بنا نشده، هرکاری بکنی میمیری و دوباره زنده نمیشی، حتی اگر هفتاد سال خم و راست بشی یا کسایی که بهشون لیبل کافر زدی رو منفجر کنی، واقعیت عادلانه نیست، برای همین توی واقعیت اگر سختی بکشی الزاما قرار نیست پاداشی بگیری، چیزی که ادیان کلاسیک گارانتی میکنن، فاصله داشتن از واقعیت باعث میشه وقتی ویروس جدیدی میاد طبق حدیث یه آدمی که حتی نمیشه قطعی گفت وجود داشته، شاش شتر بخوری و روغن بنفشه استعمال کنی و مرقد لیس بزنی و دعا کنی به سمت یه نقطه خیالی تو فضا، به جای اینکه روی رعایت بهداشت فردی و پیدا کردن واکسن سرمایه گذاری کنی میری نذر میکنی گوسفند بکشی
ادیان کلاسیک به حدی احمقانه و دور از واقعیت هستن که اکثریت مردم توی دنیای مدرن اصلا نمیتونن دائما بهشون باور داشته باشن و تمام وقت مسلمون و مسیحی و یهودی باشن، طوری که هزار سال پیش بودن، نه اینکه نخوان با دعا و نذر کردن همه مشکلاتشونو حل کنن، صرفا نمی تونن، برای همین صرفا توی بلند مدت مومن تشریف دارن
ایده قهرمان شدن توی جامعه هم اونقدرها که به نظر میرسه جذاب نیست، جامعه شما رو بعد از مرگتون زنده نگه میداره، البته نه همه ی شما رو، رقابتی وجود داره که جامعه ازش استفاده میکنه تا به مردم انگیزه بده سخت تر کار کنن تا از دیگران بهتر بشن، تمام عمرت رو باید بذاری تا بلکه بتونی یه گونه حیوانی جدید کشف کنی اونوقت میتونی اسم خودتو بذاری روش، یا اگر فلان تعداد از دشمنای جامعه رو بکشی و خودت هم ترور بشی شاید یه میدون به اسمت بزنن و یه مجسمه هم ازت بسازن، یادبود ها دلایل جامعه هستن برای اینکه باورش کنی، باور کنی که اگر بمیری یاد تو رو زنده نگه میداره همونطور که یاد انیشتن و هیتلر و سر الکس فرگوسن، من اصلا فوتبالی نیستم و اینکه حتی منم انیشتن و فرگوسن رو می شناسم خودش یه نشونه ست
هرچی بیشتر موفق بشی تو این مسیر قهرمانی متوجه میشی ترس بیشتری داری، ترس از زندگی هم به ترس از مرگ اضافه میشه، چیزی که بهش میگن سندروم یونس، نقطه ای که از موفق شدن میترسی چون میدونی بعد از سربالایی قطعا سرپایینی هست و مطمئن نیستی بتونی دوباره بیای بالا، از تجربه کردن میترسی، همچین ترسی بیشتر برای کسایی اتفاق میوفته که درک عمیق تری از دنیای اطرافشون پیدا میکنن و میفهمن چقدر همه چیز اتفاقی و غیرقابل کنترله برخلاف چیزی که جامعه سعی میکنه نشون بده، یه ترس فلج کننده، شریف قبول شدی باید بری خارج وگرنه هیچ سوادی نداری، ازدواج کردی باید بچه دار بشی وگرنه ارزشی نداری، کارمند بانک بودی باید توی پنج تا ده سال آینده رییس شعبه بشی وگرنه لوزری، و سواد و ارزش نداشتن و لوزر بودن همه به معنی “معمولی” بودنه، آدم معمولی نمیتونه قهرمان باشه، برای همین محکومه به نابودی، برای همین معمولی بودن حس خیلی بدی داره
هنرمندها خیلی جالب هستن از این نظر، ترکیبی از دین شخصی و تلاش برای معمولی نبودن، اینها نوع خاصی از پروژه قهرمانی رو انتخاب کردن، دارن تلاش میکنن خودشون رو از طریق به واقعیت تبدیل کردن استعدادشون جاودانه کنن، یه دین کاملا شخصی که خداش کسی نیست جز خودشون، ولی اینجاست که دوباره واقعیت سر و کله ش پیدا میشه، اون هنرمند میخواد خدا باشه، ولی نیست، در نتیجه مدام شکست میخوره و مدام ناراضی تر میشه، از نظرش دیگران به طرز دیوانه کننده ای نفهم هستن، فروپاشی ذهنی براش تبدیل میشه به روتین، ترکیب نارسیسم و افسردگی باعث میشه مدام تو خودش فرو بره و دوباره به صورت دیوانه وار بیرون بریزه، مدام انفجار شخصیت
حالا که نمی تونی خاص باشی چی؟ یا بهتره بگم حالا که نمی تونی خدا باشی چطور میخوای زنده بمونی؟
بستگی داره، دوست داری با دیگران فیلم تماشا کنی یا تنها؟
حماقت گروهی و عشق شخصی
همه مردم برای شما یه اندازه جذابن؟ بعضیا بیشتر، بعضیا کمتر، و یه تعداد خیلی کمی فوق العاده جذاب هستن، منظورم آدمهای دور از دسترسی هستن که دوست داشتید باهاشون وقت بگذرونید و به حرفاشون گوش بدید. به یکی از رهبرای سیاسی، مرده یا زنده، که به طور خاص شخصیتش خیلی برای شما قابل احترامه فکر کنید، چشمتونو چند ثانیه ببندید، اگر تصویرش تو ذهنتون اومد و بعد از اینکه چشمتونو باز کردید دوباره دوست داشتید چشمتونو ببندید اون شخصیت دقیقا همون چیزی هست که میگفتم، اگر احیانا هاله نوری چیزی هم ببینید که دیگه خود جنسه :)
حالا این موضوع رو یه گوشه تو ذهنتون نگه دارید و به مردم فکر کنید، دقت کردید بعضی آدم های کاملا منطقی وقتی تو جمعی قرار میگیرن رفتار کاملا متفاوتی نشون میدن؟ منظورم از متفاوت احمقانه ست، رفتارها و تصمیماتی که شدیدا با واقعیت تناقض دارن مثلا طوفان هشتگی راه انداختن برای آزاد کردن زندانی های سیاسی، معمولا این گروه ها لیدر هم دارن
وقتی عضو گروه بزرگی از مردم هستید که رهبر کاریزماتیک حداقل در ظاهر هدایتشون میکنه، دوباره همون قدرت و اعتماد به نفس نوزادی که گریه میکنه و همه چیز براش فراهم میشه رو بدست میارید، فکر میکنید گروه شما خاص ترین گروه تاریخ بشره و الان تو زمان مناسب مکان مناسب هستید و اگر کم کاری کنید خودتونو نمی بخشید
لیدر قهرمان/خدای جدیده، برای کسایی که دیگه تسلیم شدن و نمیخوان قهرمان/خدا بشن و دنبال یه چیزی هستن که به زندگیشون معنی بده، یه هدف برای تلاش کردن. لیدر کارهایی رو انجام میده و شما تو گروه تکرارش میکنید که وقتی تنها بودید به خودتون اجازه نمیدادید انجامشون بدید، برای همین تو گروه آزادتر هستید، چون هر کاری بکنید دیگران هم بخشی ازش بودن و در نهایت همه چیز تقصیر لیدر شماست، خودتونو راضی میکنید که خمینی بهتون گفت تو سر زن ها بزنید در حالی که این چیزی بوده که همه عمرتون میخواستید و فقط تا قبل از خمینی جرات نداشتید پونز کذایی رو تو پیشونی دختر مردم فرو کنید، تنها چیزی که لازم دارید یه قهرمان اولیه ست که کاری که همیشه دوست داشتید رو انجام بده و زنده بمونه یا حداقل سرزنش نشه، کسی که اولین پونز رو فرو کنه تو پیشونی یه دختر رندوم و کسی جلوشو نگیره و تشویق هم بشه، برای همین بی تفاوت بودن نسبت به اولین نشونه های رفتار ناهنجار میتونه خیلی خطرناک باشه
اینطوری که به قضیه نگاه کنید لیدر صرفا یه بهونه ست، شما به خودتون میگید این کارها رو میکنید چون اون لیدر خواسته درحالی که واقعیت اینه که اون طرف چون کارهایی که شما آرزو داشتید انجام داده لیدر شده، شما لیدر رو ساختید نه برعکس، اگر با شکنجه کردن مخالفاتون مشکل نداشتید و حتی انتظار همچین کاری هم دارید دیر یا زود لیدری پیدا میکنید که این کارو بکنه، ولی چرا؟
بذارید مرور کنیم قبل از اینکه لیدر مورد علاقه خودتونو پیدا کنید تو چه وضعیتی بودید
شما شخصیتی درست کرده بودید که به مرور زمان از واقعیت بیشتر فاصله میگرفت، حالا براساس یه دین و مذهب یا براساس یه نقش اجتماعی و تلاش برای قهرمان شدن، شوکی که در اصل مواجه شدن با واقعیته باعث شد تمام لایه های دفاعی شما در برابر ترس از مرگ از بین بره، شوک مثل زلزله و از دست دادن خانواده علیرغم استعمال روغن بنفشه و دعای زلزال زلزلزله یا هرچی که هست، به هر حال در نتیجه اتفاق یا اتفاقاتی شما باورتون رو نسبت به اون دین و خدا و نقش قهرمانی از دست دادید و دیگه نمی تونید کارهایی که دوست دارید انجام بدید رو توجیه کنید، اینجاست که لیدر ظاهر میشه
کارکرد گروه و لیدرش درست مثل ادیان کلاسیک تخلیه استرس با درست کردن یه خدا (لیدر) و انتقال تمام نگرانی به اونه، دیگه لازم نیست نگران چیزی باشید از اینجا به بعد فرمون دست لیدره و حتی اگر شکست بخوره هم با انداختن تقصیر گردنش خودتو نجات میدید، برای همین مرگ لیدر انقدر وحشتناکه، دیگه کسی رو ندارید که کارهایی که میکنید رو توجیه کنه و به واسطه اون زنده بمونید، و برای همین زنده نگه داشتن یاد لیدر هر گروه انقدر براشون اهمیت داره، زنده موندن اون یعنی تداوم حقانیت کارهایی که کردن و میخوان بکنن، یه الگوی تکراری از داستان های کلاسیک مسیح و سینه زنی عاشورا تا مومیایی کردن لنین و مقبره ساختن برای خمینی و امام زاده ها یا حتی در حد گفتن رضاشاه روحت شاد، این لیدرها مردن و از اونجایی که روح وجود نداره با این کارها و حرفای شما شاد نمیشن ولی شما نیاز دارید خدایی که می پرستید زنده نگه دارید، چون دنیای بدون خدا ترسناکه
لیدر به شما دلیل میده برای تحمل سختی زندگی، بهتون هدف میده و لازم نیست به این فکر کنید که اون هدف اصلا درست و شدنی هست یا نه، چون مسئولیت همه چیز به عهده لیدره، میبینید لیدر چه باری از دوش طرفدارهاش بر میداره بهشون انرژی میده برای حرکت، بریم که رایش سوم رو بسازیم، بریم امت اسلامی رو بسازیم، بریم شکوه آمریکا رو برگردونیم، بریم هر کاری که کمراد پوتین میخواد انجام بدیم
باور داشتن به یه خدا یا لیدر فقط ترس از مرگ رو محو نمیکنه، ترس از زندگی رو هم از بین میبره، مردمی که چشم و گوش بسته به یه لیدر گوش میدن و کارهایی که میخواد تَکرار میکنن مدام در حال انکار واقعیت هستن
برید بجنگید تا زندگی بهتری داشته باشید! واقعیت اینه که وقتی میری جنگ احتمال اینکه بمیری بیشتر از اینه که سالم برگردی و عواقب اقتصادی جنگ حتی آینده رو بدتر میکنه، پس هر جوری حساب کنی بهتره یا جنگی نشه یا حداقل خودت نری به جنگ تا زندگی بهتری داشته باشی
برید بین بد و بدتر انتخاب کنید تا صاحب دموکراسی بشید! این دیگه واقعیت خیلی واضحیه که انتخاب کردن بین آخوند سیاه و خاکستری نمیتونه برای شما آزادی بیاره، توضیح بیشتر لازم نیست
پس چرا مردم واقعیتی که انقدر واضح هست رو انکار میکنن؟ چون واقعیت وحشتناک تر از اونه که بخوان قبولش کنن، واقعیت اینه که ملتی با آی کیو متوسط هشتاد و چهار تو کشوری که مثل لحاف چهل تیکه به هم دوخته شده وهیچی نداره که با به دنیای پست مدرن عرضه کنه جز نفت هیچ سناریویی وجود نداره که همه ی هشتاد میلیون بتونید زندگی بهتر از الان یا حتی گذشته داشته باشید، اگر واقع بین باشید قاعدتا باید هر روز بدتر از روز قبل بشه، و دقیقا برای همین کسی که زل بزنه تو چشمتون بگه شما اونقدری که فکر میکنید خاص نیستید و هرچند آینده قابل پیشبینی نیست ولی شما تمام شاخص ها برای اینکه آینده بدتری بسازید رو دارید، در مقابل لیدری که بگه آب و برق مجانی میکنه شانسی نداره، اولی واقعیت وحشتناکو میفروشه و دومی هرچی که هست جز واقعیت و برای همین ترسناک نیست، حداقل اولش
لیدر یه جور خدای همگانی محسوب میشه، بعضیا دوست ندارن از اتوبوس و مترو استفاده کنن برای همین عاشق میشن، جنسیت هم زیاد مطرح نیست، یعنی خدا میتونه هر کدوم از زوجین باشه و در نتیجه اون یکی میشه بنده ی خدا
مکانیزم عشق برای سرکوب استرس فوق العاده جالبه، تقریبا هرکاری که بخوای میتونی بکنی مشروط به اینکه خدای خودتو از دست ندی، حتی اگر عشقت به صورت فیزیکی مُرد باید با خاطراتش زندگی کنی وگرنه تبدیل میشی به موجودی که عاشق نیست که معنیش اینه که خدایی نداره که بتونه بهش جاودانگی بده و دوباره اون استرس و ترس از ناپدید شدن برمیگرده
سوءتفاهم پیش نیاد، نمیگم عشق درمان مشکلات بشریه و دو به دو عاشق هم بشید و تا آخر عمر تو مسیرهایی با الگوی بیضوی دور هم بچرخید! چیزی که دارم سعی میکنم بگم اینه که عشق هم درست مثل اسلام و مسیحیت و ناسیونالیسم یه خداست که مثلا قراره شما رو جاودانه کنه، که میدونیم نمیتونه این کارو بکنه و وقتی مُردید از بین میرید، حالا هرچقدر هم که عاشق و مسیحی و وطن پرست باشید و به خاطر عشق و عیسی مسیح و ایران عزیزمون هرکاری کرده باشید
خب این عشق چرا همیشه دوام نمیاره؟ چرا بیشتر کبوترهای عاشق بعد از یه مدت از همدیگه متنفر میشن؟ به غیر از شرایط اقتصادی و جامعه و … جواب اصلی سکسه، سکس از نظر تکاملی مساوی هست با انجام وظیفه و دیر یا زود تموم شدن ماموریت، کشتن نمونه قبلی و جایگزین کردن نمونه جدید خیلی راحت تر از تغییر دادن نمونه موجوده و سکس وسیله ی این کاره
برای همین سکس موضوع خیلی مهمیه، سکس لحظه ای هست که بُعد سمبلیک فراموش میشه و برای یک لحظه شما فقط همون موجود فیزیکی میرا هستید و در نتیجه توی اون لحظه پارادوکس وجودی بین دو بخش سمبلیک و فیزیکی محو میشه، هرچی ازش فاصله میگیری دوباره بخش سمبلیک وجود تقویت میشه و دوباره پارادوکس و استرس برمیگرده، برای همین سکس انقدر جذابه و مردم دوست دارن تکرارش کنن و همزمان درست برای همین احساس گناه میکنید، احساس گناه فراتر از هدف بیشتر ادیان و فرهنگ هاست که سکس رو تقبیح کردن برای حفظ خودشون، چون اون دین و فرهنگ نیاز داره که استرس شما دائمی باشه تا زنده بمونه وگرنه خیلی راحت جایگزین میشه، چون وقتی سکس تبدیل بشه به یه تجربه شخصی موفق و در دسترس برای کنترل استرس دیگه پروژه های استاندارد اجتماعی به اندازه قبل جذاب نیستن، برای همین کاری کردن که ازش احساس گناه کنید، ولی علت اصلی احساس گناه همون بازیابی جنبه سمبلیک وجودی ماست، توی سکس ما تمام خودمون نیستیم و بعد سکس موضوع آزاردهنده میشه، اینکه بعد از سکس خیلی از پارتنرها اصرار دارن که طرف منو به خاطر خودم میخواد نه فقط سکس برمیگرده به همین موضوع
ولی هرچقدر هم که عاشق باشید اون طرف مقابل در واقعیت خدا نیست و این واقعیت خودش رو با زمان اثبات میکنه، وقتی تمام ویژگی های مثبتی که روز اول توی عشق خودتون میدیدید مثل زیبایی و هوش یا قدرت جنسی و قابل اتکا بودن، همشون دیر یا زود روند نزولی خودشونو شروع میکنن، پوستی که چروک میشه یا تعریف کردن داستان های بی مزه در حالی که یه روزگاری بود که عشق شما در حد رابین ویلیامز استنداپ کمدی شخصی اجرا میکرد براتون، یا شکست اقتصادی و از دست دادن امنیت روانی که قولش رو به همدیگه داده بودید
هرطور حساب کنید خدا نمی تونه اینطوری باشه و وقتی خدای شما به اندازه کافی خدا نباشه راضی کردن خودتون که این عشق میتونه منجر به جاودانگی بشه هم سخت تره، این موضوع فقط بنده ی خدا رو آزار نمیده، خود خدا هم ای تغییرات رو در خودش می بینه و در نتیجه تمام تلاشش رو میکنه مثلا با عمل جراحی یا باشگاه رفتن برگرده به دوران اوج، علاوه بر این بنده خدا هم آزار دهنده میشه براش، به هر حال توی دنیا خداها اونی که بنده های قوی تر و ارزشمندتری داره خداتر محسوب میشه و وقتی توی رنکیگ حتی خدای دوم باشی دیگه خدا نیستی، این موضوع چیزی نیست که پنهان بمونه و منجر میشه به بعضی رفتارها که تو فیلم ها می بینید
حالا تصور کنید رابطه ای که با عشق شدید شروع شده براساس اینکه یک طرف اونقدر خوب هست که خدا باشه و طرف دیگه اونقدر خوب هست که در مقام بندگی جایگاه اون خدا رو بالاتر ببره شروع میکنه به نابود شدن، اینجاست که سکس به عنوان لحظه ای که فقط جسم پیر و چروک خودتون هستید مخرب تر هم میشه و دیگه کم کم ارضا کننده نیست، سکسی که یه زمانی لذت بخش بود هر بار یه بخشی از لایه دفاعی شما رو خراب میکنه، به قول ارنست بکر بیخود نیست که این فرقه هایی که سکس رو برای همه چیز تجویز میکنن برای طولانی مدت هیچ جذابیتی ندارن، حتی اگر به دروغ به شما بگن که از این کار خوششون میاد در اصل فقط میخوان منبع حقانیتشون رو حفظ کنن، چون لحظه ای که بگن این کار داره براشون بی معنی میشه شخصیت خودشون رو از دست میدن و می میرن
این رابطه مثل یه بازی میمونه، هر مرحله رو که انجام میدی میری به مرحله بعد، حتی اگر از اون مرحله خاص خیلی خوشت بیاد و بخوای چند باز بیشتر بازی کنی باز در نهایت دلتو میزنه، نمی تونی تا ابد تو همون مرحله بمونی
ادیان کلاسیک مثل اسلام و مسیحیت که برای دنیای مدرن زیادی احمقانه بودن، ناسیونالیسم که ترکیبی از دین و سیستم قهرمانی جامعه بود که وطن رو تبدیل می کرد به خدا و خیلی ها به خاطرش کشتن و کشته شدن هم به خاطر مشکل ذاتی غیرواقعی بودنش نتونست راه حل همگانی بشه و اگر هنوز وجود داره معنیش این نیست که میتونه مرگ رو شکست بده، وجود داره به همون دلیلی که اسلام و مسیحیت هنوز وجود دارن، برای بعضی آدم ها این تنها چیزی هست که دارن میتونن باهاش زنده موندن رو توجیه کنن
در مورد عشق زمینی هم که دیدید به اندازه عشق فضایی غیرواقعی و محکوم به شکسته و به همون اندازه روی تصمیم های شما تاثیر میذاره، معمولا به این نقطه که میرسیم تنها راه باقی مونده برای سرکوب ترس یا ایمان اوردن به دین علم هست یا صرفا “خوب” بودن که فرم خیلی رقیق شده ی همون سیستم قهرمانی هست
درست حدس زدید :)
در ادامه توضیح میدم چرا علم نمی تونه شما رو از مرگ نجات بده و چرا “خوب” بودن کافی نیست :)
تا اون موقع علم پیشرفت میکنه؟
پیشرفت های علمی به خصوص تو چند صد سال گذشته کیفیت زندگی ما رو شدیدا افزایش داده، جلوی مرگ و میر بی دلیل و احمقانه رو گرفته، ولی مشکل اینجاست که علم هم می تونه مثل دین برای خودش پیروانی درست کنه که از واقعیت دور باشن، چیزی که دقیقا خلاف هدف علمه که میخواد واقعیت رو کشف کنه، در اصل مشکل دین علم مثل ادیان کلاسیک ذاتی نیست که از اول وعده خدا و زنده بودن بده، مومنین به دین علم با تفسیر شخصی و غیر واقعی خودشون مشکل رو درست کردن، مثل کسایی که امیدوارن علم اونقدر پیشرف کنه که دیگه کسی نمیره، هیچ واقعیت علمی و دقیقی همچین ادعایی نکرده، یه تعداد از افرادی که روپوش سفید می پوشن فکر میکنن همچین چیزی ممکنه
حتی اگر “علم” یه جوری بتونه ایده ی انسان هایی با عمر جاودانه رو عملی کنه مثلا کاری کنن که بدن ما به جای نود سال توی نهصد سال بپوسه، باز هم ترس از مرگ از بین نمیره، چون باز توی نهصد سالگی قراره نیست و نابود بشی و همین کافیه تا استرس ناشی از مرگ و دوگانگی وجودی سمبلیک-فیزیکی دوباره همون چرخه ی سرکوب و فاصله گرفتن از واقعیت رو ادامه بده
اینجوری اتفاقا ترس از مرگ وحشتناک تر از امروز میشه، شاید بدن شما بتونه نهصد سال عمر کنه ولی همچین چیزی الزامی نیست و جلوی حوادث توی نهصد سال رو نمیگیره، هنوز میتونی کشته بشی و تصادف کنی، کافیه تصور کنی زمانی که سی سالت باشه و فکر کنی نود سالگی میمیری بیشتر نگران “جوان مرگ” شدن هستی یا وقتی که انتظار داری تا نهصد سال عمر کنی؟ وقتی انتظار داری نهصد سال زنده بمونی دیگه سی ساله یا سیصد ساله بودن فرقی نداره، از جنتی بپرسید
حتی تخیلی ترین پروژه های علمی که میخوان شخصیت شما رو توی الگوریتم کامپیوتری بازسازی کنن و مثلا به صورت ربات زنده بمونید هم نمی تونن اصل مشکل که مردن شخص شماست حل کنن، قضیه درباره ی این نیست که اون ربات چقدر به شما شبیه هست و تصمیم هاش دقیقا همون تصمیم هایی هستن که شما میگیرید، قضیه اینه که خود شما اگر هزار بار هم شبیه سازی بشید می میرید و اون شبیه سازی ها شما نیستید، صرفا برای اینکه بهتر درک کنید این موضوع رو فکر کنید انتقال شخصیت شما به ربات مثل انتقال ژن شما به بچه هاتون میمونه، شما از طریق بچه هاتون ادامه پیدا میکنید ولی واقعیت اینه که شخص شما تنها می میره و زنده موندن بچه های شما باعث نمیشه بعد از مرگ زنده باشید
نظرتون در مورد اینکه خودمونو بیشتر بشناسیم چیه؟
درسته که علم روانشناسی و تحلیل شخصیت سعی میکنه با تغییر جهان بینی مشکل کسایی که زیادی به مرزهای ممکن-ناممکن مطلق نزدیک شدن حل کنه ولی نمی تونه واقعیت اینکه قراره بمیریم و دنیا غیرمنصفانه هست رو عوض کنه، اینکه در مورد رفتارهای خودت فکر کنی و به خودت بگی این کارو کردم چون وقتی نوزاد بودم میخواستم با مادرم سکس داشته باشم چطوری میخواد بهت عمر جاودانه بده؟ دیر یا زود این دین ترکیبی علمی-عشقی هم شروع میکنه به دور کردن شما از واقعیت چون اساسش انکار یا فراموش کردن واقعیت قطعی بودن مرگه
احتمالا دیدید این تراپیست هایی که مثل پیامبرها ریش میذارن و با صدای آروم و نشون دادن چند تا معجزه روانی اخرش نتیجه میگیرن هیچی مهم نیست، کارشون اینه که مطمئن بشن بیمارشون هرطور شده از خودش راضی باشه، ارنست بکر پنجاه سال پیش که تازه این فرقه شبه علمی لذت محور با شعار “هیچی-مهم-نیست-جز-خوشبختی(Happiness)” داشت شکل میگرفت خیلی قشنگ بزرگترین ایراد کارشون رو در یک جمله توضیح میده: همچین ایده ای با واقعیت سازگار نیست.
یه چیزایی مهمه، و باید حس بدی داشته باشی به خاطر انجام دادن بعضی کارها، وجود داشتن مفهوم خوب و بد مهمه و درست مثل مزه شیرین عسل و بوی گند لاشه حیوانات بخشی از سرمایه تکاملی انسان هاست که نتیجه مستقیم تبادل اطلاعات با واقعیت های محیط اطراف بوده، و باز مثل راه حل های دیگه اصل مشکل که حتمی بودن مرگ برای همه ی ماست رو حل نمیکنه، این که همیشه شاد و راضی و مثبت اندیش باشی توی دنیایی که اتفاق های بد و آدم های بد وجود دارن بالاخره دیر یا زود زندگی و بقای شما رو به خطر می ندازه و در نتیجه مرگ بهتون نزدیک تر میشه و واقعیت همونطور که قبلا گفتم ترس از مرگ رو که زیر خنده و رقص و آواز پنهان کرده بودی دوباره آشکار میکنه
اوکی، پس بیا فقط خوب باشیم
دو تا انگیزه اصلی برای “خوب” بودن وجود داره که از قضا با هم تناقض دارن، اولین انگیزه یکی شدن با بقیه ی به اصطلاح “خوبی” هاست، چرا راست گفتن خوبه؟ چون تقریبا همه توافق دارن خوبه و وقتی شما هم با دیگران در مورد خوب بودن راست گفتن توافق کنید ملحق شدید به توده ی بزرگتر از خودتون که تولید دلیل میکنه
خوب بودن خیلی مفهوم گسترده ای هست، ترس از تنها و ضعیف بودن بهشون انگیزه میده کاری بکنن که به خیال خودشون جزئی از یه چیز “خوب” بزرگتر بشن، حالا چه چیزی؟ باز بستگی داره به اینکه دوران کودکی طرف چقدر سخت باشه و محیط براش چه مجموعه ای از کمبودها رو ساخته باشه، برای بعضیا طبیعت یا انرژی کائنات! یا برای کسایی که رندوم بودن اتفاقات رو نمی تونن تحمل کنن یه بهونه ای مثل همین حرفای مسیحی های جدید که میگن همه ما جزئی از برنامه خدا هستیم و اینجوری به هر اتفاق تلخی که تو زندگیتون میوفته لیبل حکمت می چسبونن تا زیاد بهش فکر نکنید، چرا؟ چون وقتی زیاد بهش فکر کنید متوجه میشید که اون اتفاق تنها اتفاق سخت و غیرمنصفانه نبوده و دوباره ممکنه بدتر از اون هم سرتون بیاد، باز همون داستان واقعیت زندگی و از دست دادن لایه های دفاعی تکرار میشه و دیگه نمی تونید اونطوری که باید و شاید “خوب” باشید و به جامعه خدمت کنید
مشکل جزئی از کل بودن اینه که معنی گرفتن از دیگران یعنی دیگران از شما مهمتر هستن، در نتیجه اونا شایسته ترن برای زنده موندن و شما فراموش میشید، که همون ناپدید شدنه، برای همین این روش قاعدتا نمی تونه دوام بیاره و دیر یا زود می فهمید برای “نایس” موندن چقدر از واقعیت دور شدید
انگیزه دوم برای خوب بودن جالب تره، خوب بودن یه نوع خفیفی از حرکت قهرمانانه ست، با خوب بودن میخوان خودشونو مستحق زنده موندن بکنن، مکانیزم پاداش و مجازات بیشتر ادیان هم براساس همین انگیزه ست، طرف نه تنها باید سختی رو تحمل کنه بلکه باید حتی سختی بیشتری هم بکشه تا با بیست امتیاز بیشتر مجوز ورود به مرحله بعد از مرگ رو پیدا کنه
حالا چرا این دو تا انگیزه با هم تناقض دارن؟ توی اولی شما داری خودتو انکار میکنی، بخشی از چیز بزرگتری شدن یعنی هرچی که قبل از این بودی دیگه نباشی، غیرقابل شناسایی، برخلاف انگیزه دوم که اتفاقا میخواد انقدر خوب تر و متفاوت تر از بقیه باشه که ارزش زنده موندن داشته باشه، این تناقض متناسب با آی کیو طرف، که یه جور شاخص برای توانایی درک تناقض هست، درگیری ذهنی ایجاد میکنه که خروجیش همین حس هیچوقت راضی نبودنه حتی وقتی کار خوبی میکنی
کی از مدام ناراضی بودن شما با وجود انجام دادن کارهای خوب سود می بره؟ جامعه
جامعه از انرژی شما استفاده میکنه برای ساختن خودش، شاید فکر کنید خب این بازی برد-برد محسوب میشه، مخصوصا که یه منطقی هست که میگه رفاهی که ما داریم نتیجه تلاش های تجمعی گذشتگان هست و دیگران کاشتند ما خوردیم و این حرفا، ولی واقعیت اینه که چیزهایی که تو جامعه ساخته میشن عمر ابدی ندارن، برای همین مدام نیاز دارن به کار بیشتر برای ترمیم و جایگزینی، ساختمونی که شما می سازید نهایتا صد سال دیگه باقی بمونه، یعنی صد سال دیگه باید اون نسل دوباره برای خودش تلاش کنه، ترمیم و بهسازی بین این صد سال هم فراموش نشه، اصلا یه کار ساده تر، به این فکر کنید که همین الان مگه چند نفر تو خونه هایی که صد سال پیش ساخته شدن زندگی میکنن؟ اثر تجمعی وجود داره ولی نه اونقدذ که مثلا یه روزی برسه که دیگه لازم نباشه کسی تلاش کنه
مهمترین روش جامعه برای کنترل افراد درست کردن نقشه راه زندگی هست که به صورت عرف در اختیارشون گذاشته شده تا ازش پیروی کنن: برو مدرسه، برو دانشگاه، برو سربازی، برو سر کار، ازدواج کنه، بچه دار شو، خونه و ماشین و حتی ایدئولوژی بخر
و اگر این کارو نکنن به نفعشونه که زندگیشون منجر بشه به درست کردن یه نقشه راه جدید وگرنه جامعه باهاشون برخورد میکنه و زیر سیل لیبل ها غرق میشن، داشتن هدف و نقشه راه انقدر مهمه که حتی رفتار گروه های اقلیت برای به رسمیت شناخته شدن رو میشه براساسش تفسیر کرد، اونا میخوان جامعه بهشون یه نقش بده تا تعداد بیشتری بتونن همون مسیر زندگی رو ادامه بدن و قاعدتا هرچقدر رَه دارای رَهرو بیشتر باشه با ارزش تر میشه و راحت تر میشه سختی هاشو تحمل کرد، چرا؟ چون بقیه همین کارو میکنن! بعضیا واقعا آسونن
مشکل پیروی کردن از نقشه راه جامعه چیه؟ مشکل اینه که بیشتر این هدف ها با واقعیت تطابق ندارن، اون اطلاعاتی که منجر شده به ساخته شدن ایده آل هایی که براساسش جامعه به شما گفته باید برید دانشگاه و خونه بخرید و … معمولا سی چهل سال فاصله دارن با دنیا زمان حال که شما توش زندگی میکنید، مثلا شمایی که دارید این متن رو میخونید احتمالا سن بین بیست تا چهل سال دارید و با در نظر گرفتن متوسط سن مرگ و میر تهران که قبل از کرونا چهل و هشت سال بود به صورت ریاضی میشه ثابت کرد شانس اینکه ده سال دیگه زنده نباشید بیشتر از اینه که تا ده سال دیگه بتونید صاحب خونه و ماشین بشید، البته لایه های دفاعی شخصیت بهتون کمک میکنه که بهش فکر نکنید و سخت تر کار کنید، مرگ همیشه برای دیگرانه
کافیه این هایی رو تصور کنید که تو سن بالا میشینن تو پارک و به تمام کارهایی که میتونستن سی سال پیش انجام بدن فکر میکنن، بیشتر عمرشون صرف ساختن جامعه شد و واقعیت اینه که شخص اونها برای جامعه هیچ اهمیتی نداره و خیلی راحت جایگزین میشن، فکر کردن به این مسائل میتونه برای آخرین بار شخصیت یه نفرو بکشه
پس راه حل چیه؟ دقیقا هدف کل کتاب همینه که بگه مشکل اینه و قرار نیست حتما راه حلی وجود داشته باشه چون دنیای واقعی منطقی و منصفانه نیست که برای هر مشکلی راه حلی تولید کرده باشه. ایده ی بکر اینه که قبول کنیم که در هر صورت قراره بمیریم ولی واقعیت های زندگی رو انکار نکنیم، مثل همون مفاهیم خوب و بد که در کل وجود داشتنشون کمک کرده آدم ها بتونن با هم کار کنن و این زندگی کوتاه رو آسون تر کرده، در عین حال وقتی بپذیریم که قهرمان شدن ما رو جاودانه نمیکنه دیگه حاضر نیستیم به خاطر اینکه اسممون بره تو کتاب تاریخ بیشتر از هیتلر آدم بکشیم و یا زندگی رو برای دیگران سخت تر کنیم، پذیرش اجتناب ناپذیر بودن مرگ به جای انکارش و عواقب این طرز فکر میتونه کمک کنه به صلح و آرامش روانی ما
ارنست بکر مذهب رو تجویز نمیکنه، چون میدونه مذهب در نهایت مجبورتون میکنه که رفتاری برخلاف واقعیت داشته باشید و به دیگران آسیب برسونید، برای همین خیلی تاکید میکنه تا علت وجود داشتن پروژه های قهرمان سازی رو توضیح بده که ببینید تمام تلاشی که میکنید و احتمالا دیگران هم فدا میکنید براش چقدر غیرضروری و بی نتیجه ست
درسته که شخصیت و لایه های دفاعی ما در برابر ترس از مرگ خیلی شکننده هستند ولی در اصل تلاشی هست برای شکل دادن به چیزی که میتونه وجود داشته باشه، این وضعیت بینابینی بر میگرده به ناممکن بودن زندگی بدون سرکوب ترس، وقتی نگاه همه چی یا هیچی رو جایگزین کنیم با پذیرش بخشی از واقعیت و ادامه دادن با بخشی از غیرواقعیت، دروغی که کمک میکنه ترس رو سرکوب کنیم، تا زندگی ما بین طیفی قرار بگیره که یک طرفش افسردگی و ناممکن بودن مطلقه و طرف دیگش شیزوفرنی و نامحدود بودن مطلقه
فرار از واقعیت فقط خود مارو تو خطر نمیندازه، باور ما به یه چیزی که واقعیت نداره میتونه دیگران رو هم تهدید کنه و اگر فکر میکنید حالا که قرار نیست دوباره زنده بشید و قبول کردید دنیا ناعادلانه ست پس گور بابای بقیه، کافیه یه واقعیت دیگه هم به خودتون یادآوری کنید که شما همون “دیگران” هستید برای هرکسی غیر از خودتون، به خطر افتادن یعنی شرایطی به وجود بیاد که واقعیت اجتناب ناپذیر بودن مرگ به جای سالی یک بار هر روز براتون تکرار بشه و هر روز شخصیت شما بمیره، اتفاقی که تو سوریه و عراقی افتاد که ترکیب تمام راه هایی که بالا گفتم بود، از گروه مذهبی که فکر میکرد خدایی وجود داره و با کشتن دیگران میتونه نظرشو جلب کنه، تا افراد به ظاهر سکولاری که نمی تونستن نقش اجتماعی جز رئیس جمهور بودن برای خودشون تصور کنن و برای “قهرمان” موندن هر کسی که لازم بود کشتن و زندگی ها رو ویران کردن، کسانی که به خاطر وطن آدم کشتن، کسانی که به خاطر خانواده آدم کشتن، یا بدتر، کسایی که آدم کشتن چون صرفا فرمانده یا خلیفه ازشون خواسته بود
هرطور که به سوریه نگاه کنی نمی تونی بگی اتفاق خوبی بوده برای کسایی که اونجا زندگی میکردن، این اتفاق می تونه برای شما هم بیوفته، شاید بگی کاری نکردی که این بلا سرت بیاد، واقعیت اینه که هیچ عدالتی وجود نداره و پذیرفتن واقعیت یعنی قبول کنی بیشتر مردم واقعیت رو قبول نمیکنن و اگر نمی خوای هر روز منتظر موشک خوردن باشی باید با همین بخش از واقعیتی که بهش دسترسی داری بالاخره یه فکری بکنی
برای همین وقت گذاشتم این حرفا رو بنویسم، باورتون بشه یا نه برای من به اندازه خودم اهمیت دارید* و واقعا دوست داشتم این حرفا رو یکی خیلی زودتر بهم گفته بود، برای همین بازم پیشنهاد میکنم حتما خود کتاب The Denial of Death رو بخونید، مطالبی که اینجا گفته شد شاید یک صدم کتاب هم نباشه، تحلیل های خیلی جالبی درباره ی فروید داشت که به خاطر خلاصه نویسی حذف کردم، در کل قول میدم پشیمون نمیشید از خوندنش
*منظورم همه مردم جهان نیست، منظورم دقیقا شمایی هست که می تونی بیشتر از ۸۰۰۰ کلمه رو بخونی که برای خواننده سریع هم حداقل ۳۵ دقیقه طول می کشه، همینقدر کم توقع :)