یک چیزهای عجیبی درین دنیا هست، که دلت میخواهد فهم و درک و شعورت توان کشیدن داشت، حتم دارم این مریضی، یک مریضی ساده نبود، قرار بود فرصتی شود برای جدا شدن از زندگی و دغدغههای تکراری، فرصتی برای خواندن یک کتاب، فرصتی برای یک دلتنگی عمیق، کاش میشد کمی فقط کمی از آنچه در دلم از نگاهم میگذرد بیان کنم، کاش میشد یک لحظه نیست میشدم که هستی رو میآمد، مانند خمیری هستم که شکلش را از دست داده باشد، شوریدهای که آرام گرفته باشد، غمی که پایان یافته باشد، واژهها سنگینی میکنند روی سینهام، و به شکل اشک جاری میشوند.
چقدر چیزها اهمیت خود را از دست میدهند، و ازینکه اهمیتشان را از دست بدهند میترسی که ظرفیتش را نداشته باشی، وای که چقدر خامم، و چقدر از کوره درمیروم، همینست که تا پختگی راه درازی در پیشست حیف است دنیا را خام رها کنی، بی درک ازین دنیا بروی، هنوز همچو بچه های پا بر زمین کوبان هشتاد سال عمر کنی، خودخواهی کنی و همواره حق را به جانب خود بگیری، این فرصت را از دست بدهی و صرف خودنماییهای بیشتر از خودت بکنی، و هیچوقت ندانی که چیزهای جالبتری هم برای تجربه وجود داشت.