انتظار

Pejvak
mydaily(s)
Published in
4 min readDec 4, 2016

فکر کنم همیشه برام اینطوری راحت تر بوده که منتظر یه زمان یا اتفاق خاص باشم. زمان مدرسه خب خیلی سخت نبود. یکسال برامون زمان بندی شده بود و فقط باید منتظر پایان هر ثلث میبودیم. آخر ثلث اول یعنی زمستون و برف بازی و آدم برفی. آخر ثلث دوم یعنی عید و سه هفته تعطیلی مدرسه و خرید و دید و بازدید دم عید. آخر ثلث سوم هم که تابستون بود و سه ماه تعطیلی.

بعد هم که درس خوندن مدام و انتظار زمان کنکور. زمان دانشگاه هم همین بود باز. همه چی زمان بندی شده و طبق روال. منتها اینبار به جای ثلث، ترم اول و دوم داشتیم و همچنان سه ماه تعطیلی تابستون. بعد هم که انتظار برای رفتن.

اوائل که اومده بودم استرالیا (اونقدر گذشته که به دو سه سال اول بتونم بگم اوائل) انتظار به شکل شمردن روزها و هفته ها بود که ترم تموم بشه و بتونم برگردم ایران. ترم شروع میشد و با شروع ترم هم شمردن من. دوازده هفته تا امتحانا، سیزده هفته تا بلیط تهران، چهارده هفته تا خونه.

اون یک سال و خورده ای بعد از فوق هم همینطوری گذشت. فلان هفته تا فارغ التحصیلی، بهمان هفته تا مصاحبه کاری، اینقدر روز تا شروع کار، اونقدر هفته تا گرفتن حقوق. کم کم این انتظار ها پیش بینی پذیرتر و بی معنا تر شدن. کم کم اون انتظار برای مرحله بعدی زندگی، حالا رفتن به یه کلاس بالاتر باشه یا رفتن به یه جای جدید تر، تبدیل شد به انتظار برای آخر هفته و انتظار برای تعطیلی بعدی.

هر از گاهی به خودم میام میبینم دارم روزها و هفته هامو میشمرم، بعد که به آخرش میرسم میبینم دارم شمارش معکوس میکنم به یه روز و هفته ای که دقیقا عین همین روز و هفته ایه که داشتم. هر از گاهی البته پیش میاد که راجع به چیزی هیجان زده میشم، مثلا مسافرتی در راهه یا برنامه ای هست ولی اونام به شدت زود گذرن.

وقتی برنامه مسافرت دارم، از هفته ها قبل شروع میکنم به شمردن که فلان هفته مونده تا پرواز. یکی دو هفته قبل از اون چنان آدم سرش شلوغ میشه که پاک همه چی قاطی میشه و تا به خودت میای میبین اه الان دو سه هفته شده برگشتی و داری روزها و هفته ها رو میشمری به اتفاق بعدی.

الان مدتهاس دارم به این فکر میکنم که منتظر چی ام الان. نه به حالت یاس و افسردگی، خیلی جدی برام سواله که مرحله بعدی چیه. کار بهتر؟ موقعیت بهتر؟ پول بیشتر؟ بازنشستگی؟ چی؟ یه حالت روزمرگی راحتی هست که امسشو هیچی نمیتونم بذارم.

الان شمردن روزها و هفته ها نه برای انتظار و هیجان برای رسیدن به یه هدف یا اتفاق خاصه، که شده تنها موقعی که میتونم خارج از روتین روزمره ام به یه چیزی غیر از امور روزمره فکر کنم.

چند وقت پیش تو فیس بوک یه پست از امین دیدم که به نظرم دقیقا زد به هدف:

روزمرگی یکی از شباهت‌های بین آدم‌هاست. من هم درگیر همین روزمرگی‌ام: صبح‌ها معمولا قبل از زنگِ ساعت از خواب بیدار میشم. شاید باید چند دقیقه‌ای بکشمش جلو که به یه دردی بخوره. یکم با موبایلم ورمیرم و بعدش پامیشم. زیرِ کتری رو روشن می‌کنم و تا وقتی آب جوش بیاد مسواک مفصلی می‌زنم. این موقع، شاید یکی از معدود زمان‌هایی در روزه که فکر می‌کنم

راست میگه. منم که یه زمانی دفتر بعد از دفتر و پست بعد از پست از فکرهام مینوشتم، الان مدتهاست که دیگه اصلا فکر نمیکنم. طول روز فکرم به کار و جلسه و امور اداریه و بعد از ظهر هم کارهای روزمره دیگه. تنها موقعی که مثل قبل فکر میکنم زمانیه که دارم میشمرم که کی میشه یه چند روزی تعطیل باشم به خودم برسم.

بعد میرم تو عالم هپروت که کاش میشد یه دو سه ماه، یا نه دو سه هفته تعطیل باشم. تو اون دو سه هفته چقدر کتاب بخونم و کلی فیلم ببینم و روزی دو بار برم ورزش و … شاید یه چیز جدید یاد بگیرم و یا زبان جدید بخونم یا با یه برنامه جدید کار کنم. بعد میبینم که دوباره شروع کردم به شمردن روزها و هفته ها. دو هفته تا آخر هفته طولانی بعد مونده، بعد از اون سه هفته بگذره سه روز تعطیلی داریم و بعد شیش هفته بعد کریسمس میشه و یک هفته تعطیلیم.

بماند که اخر هفته طولانی بعد از اخر هفته طولانی میاد و کریسمس میشه دو تا کریسمس و سومین کریسمس هم میاد و میگذره و من همچنان در حال شمردنم که کریسمس آینده چه کارها که نخواهم کرد.

--

--