Sima Nia
mydaily(s)
Published in
4 min readJan 23, 2015

--

مقایسه

اوایلی که از ایران خارج شده بودم ذهنم در تمامی لحظات بیداری (و احیانا خواب) درحال مقایسه بود، مقایسه ی قیمت، آدم ها، رفتارها، فرهنگ، خونه ها، کوچه و خیابون و ماشین ها، هوا، آسمان، رنگ برگ درخت ها!، آب، غذاها، و هر چیز و همه چیز. گاهی این حس اعصاب خرد کن میشد و امیدوار بودم روزی تموم شه. فکر کنم مقایسه ی قیمت ها و تبدیل دلار به تومان بعد یکی دو سالی متوقف شد. رفتارهای اطرافیان خیلی زودتر عادی شد و مناظر و کوچه و خیابان از اون هم سریع تر. ذهن مقایسه گر اما همچنان کار می کرد بسیار کمتر و گه گاه، اما هیچ گاه به طور کامل متوقف نشد. یادمه زمانی هم که پدر و مادرم از ایران به دیدنم اومدن، این مقایسه ی دایم رو در اونا دیدم و تازه شدت اون اوایل خودم به یادم اومد.

هفته ی پیش مچ خودم رو در حالی گرفتم که در جنگل های اطراف خونه سمت غروب و نیمه تاریکی در حال پیاده روی بودیم و من مدام داشتم فکر میکردم اگر مثلا در بیراهه های پارک چیتگر بودم، چه اتفاقاتی ممکن بود رخ بده. البته این احتمال هم وجود داره که شاید ذهن جدیدا بیش از حد محافظه کار من شروع به نگرانی های عجیب و غریب مادرانه کرده، والا این مقایسه ای بسیار بی جا و نامناسب محسوب میشد.

البته می دونم که دور بودن از حال و روز ایران احتمالا بسیاری از مقایسه ها رو بی معنا و نامرتبط میکنه (مثلا مقایسه ی قیمت ها) و امروزه اگر اونجا باشم شاید تفاوتی حس نکنم واقعا، اما فرقی که با اطمینان می تونم اثبات کنم همچنان وجود داره و تا ابد الدهر وجود خواهد داشت، سرویس به مشتری هست. برخورد مناست، خدمات پس از فروش، احترام به مشتری، کمک در تصمیم گیری و انتخاب، و … که در ایران تقریبا وجود نداره و حداقل من تجربه نکردم. و اما اینکه اطمینان من از کجا به وجود اومده برمیگرده به اینکه بسیار پیش اومده که اینجا برحسب اتفاق به فروشنده ی هم وطنی برخوردم که چهره ی ایرانی من، لهجه م و اگر با کسی بودم زبان فارسی م ناخودآگاه اون رو که به دنبال فروش جنس و پورسانت هست به من کشونده. بدون استثنا هر بار خرید ناخوشایندی رو تجربه کردم و بهم بارها اثبات شده که “سرویس دهی به مشتری” در ژن ما وجود نداره و خلاص! از فروشنده ی مبلمانی که ماه ها پس از خرید با من برخورد طلبکارانه ای کرده که چرا از اون خرید نکردم (و شکایت اون از اینکه ما ایرانی ها از هم حمایت نمی کنیم)، فروشنده ی جواهر فروشی ای که سلیقه ی ساده پسند من رو به این دلیل که احتمالا براش سود کمتری به همراه داشتم تحقیر کرده، و تا خریدهای جزیی و کم اهمیت تر. هر بار که برخورد جدیدی دارم بسیار سعی می کنم تجربه م رو تعمیم ندم و پیش فرض نداشته باشم، اما اغلب سعی م بی فرجام هست و نتیجه تقریبا یکی هست. حالا که این رو گفتم این رو هم بگم که می دونم و شنیدم که بسیاری از فروشنده های ایرانی هم از خریداران ایرانی شاکی هستن و سعی می کنن از اونا دوری کنن. اینطور که به نظر میاد، این رابطه ی عاشقانه، دو طرفه محسوب میشه. لازم به ذکر می دونم که این تجربه ی من به هیچ عنوان به زندگی عادی و روزمره ی من تعمیم پیدا نمی کنه و اونقدر خوش شانس بودم که همه ی دوستای ایرانی که اینجا ملاقات کردم، بسیار خوشایند و دوست داشتنی و مودب و مهربون بودن.

بقیه ی مسایل تقریبا حل شدن. دیگه دیدن آسمون همیشه آبی و خوردن خیارشور و رب شیرین توجهم رو جلب نمی کنه. رنگ سبز رنگ پریده ی درخت ها رو به اندازه ی درختان سبز پررنگ ایران دوست دارم. فقط جدیدا دوباره افکار مقایسه گرانه بدتر و بیشتر ی و از مدل متفاوتی به ذهنم راه پیدا کرده که برمیگرده به دخترکم و تجارب شخصی خودم در گذشته. کاش کودکی و نوجوانی کردن، بزرگ شدن و بزرگ کردن رو مدل بهتری بلد بودم. کاش ترس هام رو به دخترکم منتقل نکنم و کاش ذهن من هم با تولد اون از نو متولد بشه…

22 سال در ایران زندگی کردم، شاید باید 22 سال هم خارج از ایران بمونم تا دیگه مقایسه نکنم؟ اما متخصصان امر اینطور می گویند 20 سال اول زندگی از نظر گذشت زمان برابر 60 سال بعد آن می باشد یعنی در 20 سال اول زمان سه برابر کشدارتر میگذره. با این حساب با معادلات دقیق و پیچیده ی ریاضی، از 82 سالگی ذهن من دیگر مقایسه نخواهد کرد. البته با این فرض مهم که ذهن و مغزم کلا کار کنه اون زمان

--

--