Neda
mydaily(s)
Published in
5 min readMar 8, 2015

--

من فمینیست هستم.

من هم اولش نمی دونستم که فمینیسیت هستم. که چرا باید فمینیست باشم. که فرقش چیه؟ چرا باید اسم روی خودمون بذاریم؟ بچه که بودم، همه برابر بودیم. من در کودکی و تا نوجوانی هیچ حسی از تبعیض نداشتم. در خونه من و برادرم در انجام کارهای خونه به اندازه برابر و در چیزهای مشابه مسئول بودیم، و برخوردی کاملا مشابه باهامون می شد. راهنمایی و دبیرستان که بودم فاصله 10 دقیقه ای مسیر خونه تا مدرسه رو از ترس متلک و اذیت و آزار پسرهای محل (پسرهای همسن و سال خودم) نمی تونستم طی کنم. میومدم خونه گریه می کردم. برخورد مامانم این بود: نترس. زن باید شجاع باشه. اگه کسی سعی کرد اذیتت کنه تو هم بزنش. جوری باش که کسی جرات نکنه چیزی بهت بگه. مامانم یک زن خونه دار سنتی از خونواده ای از طبقه پایین جامعه بود. فقر باعث شده بود برای گرفتن دیپلمش هم کلی بجنگه و مبارزه کنه. زندگی پر ماجرای پدر و مادرم اون ها رو بهم رسونده بود. پدرم از خونواده ثروتمندی بود و هرچند در اون زمان ثروتی نداشت. اما باتجربه و امروزی بود و اهل مطالعه و باسواد و معتقد به برابری انسان ها. به من همیشه گفته شده بود که ما نتونستیم، تو شرایطت فرق می کنه. تو باید بتونی. نابرابری اگه در خونه من بود، به نظر می رسید که از شرایط زندگیه نه از ذات انسان ها. کسی به من نگفت زن باید تو خونه بشینه. اگه مادرم در خونه بود چون امکانات نداشت، من داشتم و قرار نبود خونه نشین بشم. من در سن کم نمی تونستم تحلیل کنم که جامعه برابر امکانات رو به وجود میاره، فرصت می سازه برای انسان ها، انسان های باهوش که زندگی خودشون و جامعه رو متحول کنن. من اینو نمی فهمیدم. شرایط بیرون رو ثابت می گرفتم و سعی می کردم خودم بهترین باشم.

بگذریم… وقتی وارد دانشگاه شدم، وقتی با پسرهای همکلاسی امکانات و فرصت های برابر داشتیم، همه چیز عالی به نظر می رسید. اون موقع هنوز قانون محدودیت ورود زن ها به دانشگاه اجرا نمی شد. بعد هم که این قانون وحشتناک و خشم آور اجرا شد، مثل خیلی از بی عدالتی های دیگه از طرف قانون بود. قانونی که داشت به ما تحمیل می شد. اواخر دانشجویی پدرم فوت شد. تا اون لحظه در زندگی شخصی من حتی قانون ناعادلانه نقش جدی نداشت. می شد از کنارش گذشت. وقتی قانون بهت می گفت حقت از ارث پدرت نصف برادرهاته، این خشم آور و تحقیر کننده بود، وقتی مادرم از اموال همسرش سهم بسیار کمی داشت، باورنکردنی و وحشتناک بود. من هر که رو که می دیدم معتقد بود این ناعادلانه است. باز هم شرایط برای ما به گونه ای رفت که سهم من و برادرهام برابر شد. همه معتقد بودن این درسته. یادمه حتی یک روحانی که دفتر اسنادی رو اداره می کرد که کمی از کارهای ما رو انجام داد، هم معتقد بود شرایط ناعادلانه است و می گفت موقع ازدواج شروط ضمن عقد رو توصیه می کنه به عروس و دامادها …

من با گذر زمان، با آشنایی با آدم های مختلف و دیدن تاثیر مخرب قانون یک فمینیست دو آتیشه شده بودم. من دیدم که حتی در اطرافیانم فشار شدید جامعه به ازدواج، دخترها رو وادار می کنه نتونن زندگی دلخواهشون رو انتخاب کنن. دیدم که باید از طرف عالم و آدم بابت تنها زندگی کردن تحت فشار قرار بگیرم. می دیدم که دخترهای باهوش تحصیل کرده و شاغل (بعضا بسیار باهوش تر از همسرشون) وقتی خونه شون مهمون هستی، کل وظایف خونه و پذیرایی از مهمون و آشپزی به عهده شونه و شوهراشون راه آشپزخونه رو هم بلد نیستن گاهی. اما اعتراف می کنم، ته دلم مغرور بودم. من جنگیده بودم، من انتخاب کرده بودم، من وا ندادم، تسلیم نشدم، بقیه هم می تونستن. من تلاش کرده بودم، نگاه های -در بهترین حالت- از سر تعجب و ناباوری رو تحمل کردم، بقیه هم اگه تلاش می کردن می شد. انتخاب خودشون بود، راه آسون تر رو انتخاب کرده بودن.

با این وجود تا لحظه ای که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم، وارد بازار کار واقعی شدم، طعم واقعی نابرابری رو درک نکردم. من مردسالاری واقعی رو تو محیط کار لمس کردم. فهمیدم که این نابرابری فقط از قانون نیست. مرد سالاری در مغز همه ماست. فهمیدم داشتن یک مادر خونه دار باعث شده من الگوی ذهنی نداشته باشم. ایده نداشتم چطور می شه. ازدواج که کردم، با فردی کاملا هم عقیده و هم فکر خودم. همراه با شروط ضمن عقد، با توافق لفظی بر برابری کامل و بی قید و شرط. اما دیدم مغز خود من، تلقین جامعه، نبود ساز و کار فراهم برای برابری در جامعه، هر کسی رو، هرچقدر جنگجو و خودباور می کشه به این جا که بشه کپی از همون چیزی که بیشترین ترس رو ازش داره. دیدم پیش داوری ها رو، تلاش عجیب و غریب بی راه حل و بی حاصل برای fit in شدن در فضای کار شدیدن مردانه، دیدم همسرم که همکلاسیم هم بود بیشتر از من حقوق می گیره، و من نمی دونم داستان چیه، چه اتفاقی داره میفته. می فهمیدم زمان این شکاف رو بدتر می کنه. می دیدم که فرصت ها و امکانات برابر با پسرهای همکلاسی، قصه ای در همون کلاس های دانشگاه بود که تموم شد.

تا این که خوندم. وقتی اولین گزارش ها در این مورد رو خوندم، وقتی دیدم یکی تو آمریکا یا اروپا شرایطی رو داره توصیف می کنه که من هم اینجا دارم زندگیش می کنم، کمی آروم شدم. وقتی صورت مسئله رو بهتر بفهمی، بهتر می تونی باهاش روبرو بشی. این شد که وبلاگ «هم کار» رو درست کردم. چیزهایی رو من می خوندم که می دونستم باید خیلی ها ببینن. فهمیدم که این قدر حرف زده شده، که می شه سال ها فقط ترجمه کرد.

این چیزهایی که من اینجا نوشتم، بعضیشون خیلی خیلی شخصی بود، بعضی شون — مثل بندی که راجع به شرایط در فضای کار بود- اعتراف بسیار دشواری بود. اما لازم بود بنویسم، شاید به عنوان مکملی برای پست اول «هم کار» که بگم چرا و به چی دارم فکر می کنم. شاید هم به عنوان جوابی به این سوالات که چرا و چه شد که فمینیست شدم. چرا باید اسم روش بذاریم. چرا روز جهانی زن داریم. چرا باید اینقدر راجع بهش حرف بزنیم. دنیای ما دنیای برابری نیست. تا روزی که دنیا نابرابره، ما روز جهانی زن خواهیم داشت. شاید یک روز این صحبت ها مثل افسانه ای در کتاب های قصه باشه و یک نسلی بیاد که باور نکنه این چیزهایی رو که ما زندگی می کنیم. کاش اون روز برسه.

من سخنرانی «رویایی دارم» مارتین لوترکینگ رو خیلی دوست دارم و همیشه روز جهانی زن می رم یک دور دیگه این سخنرانی رو می خونم. یادمون نمیره که رویاها هیچوقت تمام و کمال یک شبه به حقیقت نمی پیوندن. (امروز رییس جمهور آمریکا سیاه ه، ولی هنوز هم سیاهان کاملا برابر نیستن.) می دونم عمرها و زندگی های زیادی پای رویاها داده می شه، تا یک قدم به جلو برداشته بشه. اما برای کسی که رویایی داره، دنبال نکردن اون رویا مثل مرگه.

--

--